ای روز بــــرآ...

متن مرتبط با «قسمت» در سایت ای روز بــــرآ... نوشته شده است

خاطرات یک کتاب‌فروش - قسمت اول

  • یکی از عجیب‌ترین سوال‌هایی که تو مدت کارم تو کتاب‌فروشی باهاش برخورد کردم این بوده: میشه این‌جا کتاب خوند؟ واقعا مبهمه و واقعا نمی‌فهمی از کجای مغز پرسنده تراوش کرده! پس من یه جواب ثابت غیرمستقیم رو انتخاب کردم: همیشه می‌تونید بخشی از کتاب رو بخونید تا ببینید ازش خوشتون میاد یا نه! بعضیا سر تکون میدن و میرن سراغ کتابا بعضیا هم با یه زمزمه‌‌ی مرموزی اعلام می‌کنن که : پس اینجا کتاب‌فروشیه! و من رو تو این فکر می‌ذارن که پس قبلش فکر می‌کردن اینجا دقیقا کجاست؟! شاید هم تو ذهنشون یه کتاب‌خونه مدرن میومده...شاید تو ذهنشون کتاب‌فروشی جاییه که باید سریعا جنس رو بخری و خارج شی!! (چون چند بار ازم پرسیدن می‌تونم اینجا یه تیکه‌شو بخونم؟ یا مثلا می‌تونم همینی که تو قفسه‌است رو بردارم؟ البته این سوال‌ها خیلی نادرن).  خلاصه که کاری با این میزان دسترسی به افکار و منویات درونی عجیب آدما یه توفیق اجباریه. هرچند گاهی نمی‌فهمی چرا اینگونه گشت. پ.ن: و اگه فکر می‌کنید مشکل از کتاب نخوندن مردم ایرانه با توجه به مرور خاطرات شان بایتل - کتاب‌فروش اسکاتلندی که تو یه دهکده تا گردن در کتاب فرو رفته کتاب‌های دست دوم می‌فروشه - باید بگم آدما همه جا تو رو شگفت زده می‌کنن و این آسمون تقریبا همه جا یه رنگه...فقط توناژ ش متفاوته! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شکستن خودانگاره‌ها - قسمت اول!

  • سریال جدید داریم! یه موضوع مبتلابه: آن‌چه درباره خود هرگز نمی‌انگاشتم و روزگار فرمود: زرشک! قسمت اول: حتما پیش اومده با یه موضوعی یا رفتاری از دیگران مواجه بشین، بعد اون مسئله تو ذهن‌تون اونقدر از دنیای شما و ارزش‌های شما فاصله داشته باشه (اونم در محور Z) که از اون بالای قله یه "پوف"ی، آشکار یا نهان، تحویل صاحب فعل بدین. حتی ممکنه سری به تاسف هم تکون بدید و بگید پس این ذائقه‌ها کی قراره رشد کنه. و در تکمله بفرمایید: هیچ وقت نفهمیدم از چیِ "این" لذت می‌برن! تا اینجا شما در جهان با کلاس خودتون غرقید و از اون "این" یه کهکشان فاصله دارید. اما...اوضاع وقتی جالب میشه که زندگی‌تون تغییراتی می‌کنه و ذائقه شما نیز...تبدیل میشید به آدمی که نه تنها  "این" رو دوست داره، بلکه از تجربه و صحبت درباره "چیِ این" بسیار هم لذت می‌بره. یه روزی می‌رسه که ناخودآگاه اون خاطره تو ذهن‌تون میاد و نمی‌دونید به خودتون هم پوف کنید یا بخندید و شل کنید.  شاید مثال بزنم واضح‌تر بشه: مورد اول: یه بار رفته بودم شهر کتابی تو مرکز شهر. محاصره شدن بین اون همه کتاب از هر موضوعی کمی به آدم حس نادانی میده. همینجوری که تو بحر "چقدر چیز هست که من نخوندم" مغروق بودم دو، سه تا از دخترای فروشنده شروع کردن راجع به یه موضوعی صحبت کردن. اول توجهی نکردم اما با شنیدن اسم شخصیت‌ها و آثار معروف نمایشی و ادبی حساس شدم. یکی داشت می‌گفت دیشب رفتیم فلان امشب بریم بیسار (به جای فلان و بیسار نام نمایشنامه محبوب خود را بگذارید) همین‌طور که درباره فلان و بهمان و بیسار حرف می‌زدن پیش خودم گفتم چقدر فاخرن! هم کتاب‌فروشن هم هر شب میرن تئاتر! کمی که صحبت کردن نمی‌دونم چرا فلان و بیسارشون دارای طعم و سرویس شد!! متوجه , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها