ای روز بــــرآ...

متن مرتبط با «باید» در سایت ای روز بــــرآ... نوشته شده است

باید یه قصه‌ای باشه!

  • مسترکلاس جهان‌سازی تموم شد و یه فکری توی سرم وول می‌خورد که باید حتما جایی ثبت می‌کردم! یه بار وسط سروکله زدنم با داستان، ریحانه بهم گفت چرا می‌نویسی؟ گفتم نمی‌دونم. حس می‌کنم باید بنویسم. خب راستش این قصه‌ایه که فقط من می‌تونم تعریف کنم. (کمر مغزش ازین منطقم رگ به رگ شد!) ولی بعد که بیشتر بهش فکر کردم دیدم انقدر هم جواب سربالایی نبود! * تو یکی از جلسات داستان‌نویسی، جمیسین میگه انسان‌هایی هستن که به کارِ شما نیاز دارن! اون وقت شما دیگه برای خودتون نمی‌نویسین. می‌دونم الان آریاییِ درونتون میگه آره همه چمباتمه زدن یه کنجی که تو، بدل فردوسی، بیای قصه بگی براشون!! ولی بیاین از دایره ی منِ نوعی و شمای فرضی بریم دورتر. به همه آدم‌ها و همه قصه‌های نابی که درونشون نگفته میمونه فکر کنید. (یه بار یکی گفت از بام تهران که به خونه‌ها نگاه می‌کردم فکر کردم پشت هر پنجره یکی دو تا آدمه و هر کدوم یه قصه دارن. یهو ازین حجم داستان به وحشت افتادم!) و به این فکر کنید که چندبار پیش اومده غمگین، مستاصل و یا تنها بودید و یه داستان شمارو نجات داده یا دستِ کم یه تسکین موقت...که استراحت کنید؛ نفسی تازه کنید و دوباره برای رویارویی با چالش ها و مشکلات از جاتون پاشید. چندتا فیلم و سریال خوب دیدید؟ چقدر بیشتر از سهمیه یه نفره‌تون زندگی کردید؟  می دونید همه اون اشک‌ها و لبخند‌ها، اون هیجانات و اضطراب‌ها و تمام اون لحظات غمبار یا عاشقانه رو هیچ‌وقت نداشتید اگه یه روز یه نویسنده به بی‌قراری سرانگشت ها و جرقه‌های ذهنش بی‌اعتنایی می کردو فکر می‌کرد: «آخه کی داستانِ منو میخونه؟!» * البته جمیسین جنبه دیگه ای از حرف رو مدنظر قرار داد؛ که شما صدای آدم‌هایی باشید که چه درگیر مارپ, ...ادامه مطلب

  • میان دو سکوت، زندگی باید کرد!

  • آفتاب تقریبا وسط آسمونه و خبری از نسیم نیست. حتی درختی نیست که بشه تو پناه سایه اش یه لحظه خنکی رو حس کرد.           دارم آروم و بی خیال روی سیمانی که فضای بین قبرهای سنگی رو پوشونده قدم بر میدارم و با دهن یه آهنگ بی کلام رو میزنم. انقدر فکرم خالیه, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها