میان دو سکوت، زندگی باید کرد!

ساخت وبلاگ

آفتاب تقریبا وسط آسمونه و خبری از نسیم نیست. حتی درختی نیست که بشه تو پناه سایه اش یه لحظه خنکی رو حس کرد.

          دارم آروم و بی خیال روی سیمانی که فضای بین قبرهای سنگی رو پوشونده قدم بر میدارم و با دهن یه آهنگ بی کلام رو میزنم. انقدر فکرم خالیه که متوجه منظره قبرهای روبرو میشم. بدون اینکه دست از آهنگ زدن بردارم چشمامو کمی تنگ می کنم و چند تا در میون تاریخ های وفاتشون رو میخونم..50..55...46..از مرگ هر کدوم حداقل 40 سال میگذره.

          به قدم زدن ادامه میدم و با خودم فکر میکنم این خش خش کشیدن پا روی سطح سیمانی و این صدای ناموزون که داره سعی می کنه با لب های بسته ملودی رو درست دربیاره الان حکم همون سوتکی رو داره که از خاکِ گلویِ یه نفر ساخته شده بود و دست یه بچه بازیگوش افتاده بود تا یکنفس بدمه و«بدین سان بشکند دائم سکوتِ مرگبارشان را...». به این فکر می کنم که تمام این ها یه روز راه میرفتن و دنیا ر و از بالا می دیدن . یه پدر بودن، یه دختر، یه معشوق، یه دوست... سوزش آفتاب رو تو همین ساعت حس میکردن و از گرما کلافه میشدن و چقدر از مرگ تهی بنظر میرسیدن...اما سال ها میگذره از روزی که یهو همه چیز تموم شد!

          نمی دونم چرا ولی حس می کنم همه شون دورم جمع شدن و دارن به صدای آهنگی که من میزنم گوش میدن و با حسرت به زنده بودنم نگاه می کنن. برای همین به قدم زدنم سرعت میدم و دست از نگاه کردن بهشون بر می دارم. با رسیدن به خیابون منتظر بقیه وایمیستم. هنوز دهن بسته سعی می کنم آهنگ بزنم و به سکوتی که دوباره تو قبرستون حکمفرما شده خیره نگاه میکنم.

ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 16:14