ای روز بــــرآ...

متن مرتبط با «گاهی» در سایت ای روز بــــرآ... نوشته شده است

پناهگاه شاید گاهی یک انسانه

  • به نظر می‌رسه آدم‌ها بعد از درک بخش تاریک این جهان رویکردهای مختلفی انتخاب می‌کنن که با وجود تنوع در جزئیات، در نهایت به چند مسیر محدود میشه: یه سری تلخ میشن؛ آه و ناله و غرولند و سم‌پاشی.که ای وای این جهان پوچه و هیچ، هیچ، هییییچ. یه سری ساکت یا پرحرف، ادامه میدن اما شعله زندگی نگاهشون رو ترک می‌کنه. یه عده دندانه‌دار میشن و انتقام تباهی رویاهاشون رو با تندی از بقیه میگیرن. یه سری فقط بی‌تفاوت میشن و از این بی‌تفاوت‌ها یه عده زرنگ عزیز هم هستن که گرفتن حق‌شون (داشته یا نداشته) کفایت می‌کنه. این لیست به همین‌جا ختم نمیشه هرچند که محدوده.  اما همه گزینه‌هاش تلخ و تاریک نیست. گاهی این خراش‌ها ظرفیت انسان‌ها و جهان درونشون رو ژرف‌تر می‌کنه. عمدتا با دو گروه مواجهیم: دسته‌ای کم‌حرف و آرومن اما این آرامش از جنس تسلیم نیست. تا ابد امن و قابل اتکا هستن اما همیشه رد برق سرکشی از شادابی و همدلی تو عمق چشم‌هاشون می‌مونه. و یه عده هم هستن که مالاندرو-وار(!) و شلنگ‌تخته‌اندازان از روی سیاهی‌ها می‌پرن. معمولا شلوغ و ناآرامن با لبخندهای پهن و قهقهه‌های بلند. درحالیکه می‌دونن بالاتر از سیاهی وجود داره با حضورشون تاریکی رو پس می‌زنن و حتی وقتی از زخم‌های عمیقشون رنج می‌برن نمی‌ذارن کسی ناامیدی رو از پرت‌ترین واکنش‌هاشون بو بکشه! چون اراده فولادی و قلب بزرگشون نمی‌ذاره دست از مبارزه و دوست داشتن بردارن. دسته دوم رو ستایش می‌کنم و به نظرم جهان به لطف اوناست که در مداره. دسته اول اما دروازه تپنده رویاهای منه. هر زمان سایه سیاه نزدیک میشه، پشت پلکم چشم‌های آشنای نادیده‌ای با خونسردی شورانگیزی به من خیره میشه. به ژرفا و آرامش اقیانوس، و درست شبیه تم, ...ادامه مطلب

  • یه خواب چیه؟ اونم گاهی نداریم!

  • دارم عادت قصه بافی قبل از خواب رو ترک می کنم و خدا می دونه که چقدررر سخته. همیشه وسط قصه ها وقتی داستان از هیجان میفتاد خوابم میبرد. دیگه با سوالای عجیب مغزم جغد نمی شدم. اما اون جوری لحظات بیداری هم بهش فکر می کنم و دیگه نمی تونم تمرکز کنم. از اون گذشته روزمره نویسی رو بعد از دو سال از سر گرفتم. همین باعث میشه خیلی جاها حرفی ناگفته نمونه...برای کاغذا البته... در راستای همین تلاش فرساینده دیشب تا خود صبح بیدار بودم و چون نمی تونستم روی چیزی که می خوام تمرکز کنم مغزم به همه جا سر زد و نماند سوال احمقانه ای که نپرسید و دعوایی که با عوضیای خاطرات گذشته راه نینداخت! شاید باورتون نشه ولی با دو تا شخصیت کاملا تخیلی به زبان انگلیسی بحث تاریخی سیاسی راه انداخت! برای گرفتن عنان مغز دیوانه ام یادداشت های گوشیمو باز کردم تا روی یکی از مکالمات نافرجام فصل های اول کار کنم. دو تا شخصیت با هم مشکل دارن و یکیشون متوجه نمیشه چرا و هیچ دلیلی براش نداشتم. اما ازونجایی که فرشته الهام عمدتا نصفه شب ها پرسه میزنه یهو یه ایده ای به ذهنم رسید و رفتم جلو. نمی دونم تا حالا یه جغد خوشحال رو در حال تایپ اونم درازکش دیدین یا نه ولی چنان از گشایش این گره کورِ زشت ذوق کرده بودم که بعد از نوشتنشم طاق باز رو به سقف لبخند می زدم. حلش کرده بودم. تصاویر گسسته به یه نغمه پیوسته تبدیل شد...و دوباره اون حس لذت بخش... تجربه خلق لحظه ای که قبل از تو هیچ وقت وجود نداشته و تو آفریننده اونی... پ.ن: انقدر نخوابیدم که به سحر وصل شد. توبه شکستم و دوباره خیالبافی کردم تا بالاخره خوابم برد...کسی برای این مرض راه حلی داره؟ پ.ن2: کتاب رو نگید با اون بدتر بیخواب میشم و تا تمومش نکنم آروم نمی گیگیرم!! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها