لحظه را دریاب!...خواهش می کنم!

ساخت وبلاگ


دارم ماگ جدیدی که گرفتم و می شورم...تو همین حین بابا رو تصور می کنم که با دیدنش احتمالا بگه این و کی خریدی؟ یا مثلا بگه خمره جدید مبارک! یا قشنگه..یا یه چیزی تو همین مایه ها.

بعد من پیش خودم میگم آره خیلی قشنگه اما قطعا آخریش نیست...

نمی دونم چرا این مدلی شدم. خرید می کنم و به محض اینکه به دستم میرسه، اون شادی و ذوقی که باید و ندارم. به محض وصال خلا همیشگی جاش رو پر میکنه. هیچ رنگی به اندازه کافی دلخواه نیست. هیچ منظره ای میخکوب کننده نیست، حتی قرارهای دوستانه هم به یاد موندنی نمیشن. قبل از قرار مدام براش ذوق می کنم، لباس حاضر میکنم، عکس کافه  رو میبینم یا تصور می کنم چه حرف ها و خنده ها توراهه. اما در لحظه , موعود انگاری روحم همه جا هست الا همون صندلی کوفتی. به صداها گوش میدم اما ذهنم در پروازه. بهش خیره میشم ولی نگاهم کیلومتر ها دورتر داره می گرده..دنبال چی؟ خودمم نمی دونم.

همیشه عجله دارم. همیشه نگاهم به ساعته که کی همه چی تموم میشه و میرم مرحله بعد، جای بعد، حتی آدم بعد.

دلم برای آخرین باری که حواسم سرجاش بوده تنگ شده. خیلی وقتا به خودم تو اون غروب کذایی حسودیم میشه. می خوام باز به نقطه ای تو زندگیم برسم که همون طور بی خیال لبه پرتگاه نشسته باشم و از زمان تقاضا کنم کند بگذره. با تمام وجود بشنوم و ببینم و حس کنم تمام خلا های قلبم پره...دلم برای اون لحظه , طلایی پر میزنه که نفس عمیقی می کشم به روبه روم نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم چیز دیگه ای از این دنیا نمی خوام. اون رضایت مطلق..حس شادی و خوشبختی در لحظه...

من حواسم و گم کردم. یادم نمیاد از کی...حتی یادم نمیاد کجا. خودم که جرئت ندارم به گذشته نگاه کنم تا پیداش کنم...کسی هوش و حواس من و ندیده؟!

پ.ن: احتمالا نام سرخپوستی «زندگی» این باشه: خوشبخت در حال(شایدم پذیرایی...هاار هور هیر)

پ.ن2: گفتم تصویر جیمز جان جانِ جانان و بذارم ازم خواهش کنه شاید یکم حواسم متمرکز شه. انقدر کاربردی..والا.



ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 85 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 15:53