جادو شب!

ساخت وبلاگ



خواب عجیب غریب و ترسناکی دیدم. خواب دیدم دندونام و تو آینه نگاه می کنم و انگار اولین باره که دارم میبینمشون..یکشون انقدر لق بود که با حرکت دستم راحت جا به جا میشد و دلیل ترسناک بودنش هم این بود که همون دندون خرگوشی معروفم بود...دندون محبوبم هم از وسط شکسته بود و خودنمایی می کرد. وقتی بیدار شدم فکر کردم احتمالا بخاطر اینه که این روزا بیش تر از خونه مامان بزرگم میرم دندون پزشکی و اینکه دندون پزشک بهم گفت چه دندونای قشنگ و خوش رنگی داری و این بار اولش نبود!

 

باز یادم اومد که چند وقت پیش خواب دیدم دارم با مدیرصحبت می کنم و هر دفعه یه اتفاقی میفته اما من باید بهش می گفتم که حقوقم خیلی کمه و از اینکه عین گوشت قربونی هر روز جلوی یه گله گودزیلای جدید بیفتم خسته شدم! شاید بخاطر اینکه فرداش باید تو بیداری باهاش صحبت می کردم و اضطراب، امونم رو بریده بود!

 

یا چند وقت قبل تر ازون، وقتی که زیر سقف چادر تو یه جایی کیلومترها دور از خونه تب کردم و انقدر بی حال بودم که دلم می خواست تا اونجایی که میشه بخوابم و رویاهای درهم ببینم. زمان و گم کرده بودم، حتی نمی دونستم روزه یا شب! فقط میخواستم به خواب دیدن ادامه بدم.

 

یا اون شب استثنایی که بلاخره صورت اونی که سال ها بدون صورت میومد تو ذهنم - و من از ته دلم مطمئن بودم وقتی بیاد میشناسمش و بلاخره یه روزی میاد - رو تو خواب دیدم...و چقدر زیبا بود، و چقدر شیطون بود...

 

حقیقت اینه که مدت هاست مرز بین رویا و دنیای واقعی تو زندگیم کمرنگ شده. طوری که نمیتونم مطمئن باشم خواب دیدم یا واقعا اتفاق افتاده. عین بچگی هام که گاهی یه خاطره ی دور یادم میاد اما وقتی تعریف می کنم همه بهم میگن هیچ وقت همچین اتفاقی  نیفتاده. بعدش من می مونم و سردرگمی...که چی واقعیه...چی درسته..و قراره چه اتفاقی بیفته.

 

شاید بعضی هاش تو دنیاییه که باید می بود، اما نیست، شاید جای دیگه ای هم هست که این اتفاق ها میفته اما نمیشه دید. شاید من تو یه دنیای دیگه واقعا تو اون کوچه های تاریک پشت پله های سنگی قایم شدم تا کسی پیدام نکنه. شاید تو یه آینده ی نامعلوم تو صندلی های پشتی یه ماشین قدیمی فرو برم و به چشمای درخشان و مهربون یه نفر خیره بشم و باورم نشه که واقعیه. شاید هم همه اش بازی ذهن باشه.

هرچیزی که هست، گرداب خواب برای من دروازه ورود به دنیای دومه. زندگی ها کردم و ماجراها داشتم.  و عحیب تر از همه می دونین چیه؟ وقتی اونجام همه چیز واقعیه و همه حس ها عمیقه. همه منظره ها تو ذهن حک میشه و همه تجربه ها با تمام وجود احساس میشه. برعکس بیداری.

 

نکنه وقتایی که فکر می کنم بیدارم فقط دارم خواب می بینم؟!؟



ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 104 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 15:53