Half a world away!

ساخت وبلاگ

جلوش نشسته بودم، سرم به دستم تکیه داده و تمام تمرکزم روی گوش کردن بود.

نمیخواست من حرف بزنم! از اول هم نیومده بود تا حرفی ازم بشنوه. این طور حس می کنم؛ چون حتی وقتی دست و پا می زدم بدون ایجاد سوتفاهمی جدید بحث رو شروع کنم چشماش بی قرار لحظه ای بود که لبام از حرکت بایستن.

پس ساکت شدم.

و شروع کرد.

از کجا؟ احتمالا از عهد آدم! چون خیلی عقب رفته بود و کلاف های پیچیده ی پرونده های گذشته رو جوری درهم تنیده تر می کرد که من حتی اگه دموستنس یا سیسرون هم بودم نمی تونستم سر این کلاف رو پیدا کنم...

همین طور که محور زمان رو جلوتر میومد حس می کردم داره از سرزمین آشنای من دور و دورتر میشه. سعی کردم واقع بینانه حرف بزنم. تمام حرف های قبلی رو بی جواب گذاشتم. نیومده بود که توضیحی بشنوه. خواستم برای آینده مسیری باز کنم که به مسیرم یه تبصره زد. حرفش رو که شنیدم دیدم احتمالا تو این مدت دوری یه سیاره از هم فاصله گرفتیم. دیگه نمیشناختمش. وقتی صدای توی ذهنم سعی کرد بهم دلداری بده من به مردمک های درشتش خیره نگاه کردم و متوجه شدم حتی صداش رو هم انگار از فرسنگ ها دورتر می شنوم. خاطرات من مهم نبود. تصویری که سعی می کردم براساس شناخت گذشته بسازم هم پشیزی ارزش نداشت. باید با این حقیقت کنار میومدم که جهان ما منبسط شده و داریم به ازای هر گردش و هر قدم از هم دورتر میشیم.

دهنم رو بستم و لبخند زدم.

وقتی حرفاش تموم شد زمان ملاقات هم به سر اومده بود؛ طبعا! تعارفی تکه پاره کردم و از هم خداحافظی کردیم.

به قول شان بایتل بعد از شنیدن حرفاش هنوز به زندگی امید داشتم، اما به شکل خاطره ای دور!

پ.ن: سوروی درونم می گه گوش کردن کوفتی دو برابر حرف زدن آدمو خسته می کنه! بازده هم که صفر!!

ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 8:49