رویاها، طرح‌واره‌ها

ساخت وبلاگ

چند وقته تو فضای یه خواب تب‌آلود دم صبح گیر کردم. میون کوچه پس‌کوچه‌های قدیمی و تو در تو پر از خونه‌های یه طبقه ای که دیوار سیمانیش به کرم رنگی محله‌های قدیم تهرونه. من از بین این دیوارها رد می‌شم و می‌رسم به یه در فلزی سبز تیره. تیره مثل درهای امام‌زاده‌های تو کوه. اما اون‌جا امام‌زاده نیست. در مشبک شیشه‌ای یه دکون مدرنه که نگاه کردن بهش منو یاد بقالی سر کوچه‌ بچگیم میندازه. همون که یه پیرمرد از عهد شاه وزوزک خودش رو با جنس‌های ساده و دم‌دستی‌اش احاطه کرده بود و پفک مینو و بستنی کیم مارو تامین می‌کرد. سوپری دو کوچه اون‌ورتر که باز شد پیرمرد و نوشمک‌های ترش و شیرینش هم به خاطره‌ها پیوستن و شد صرفا دکور کوچه قدیمی.

اما این یکی دکون توی خواب یه جور دیگه بود. وقتی واردش می‌شدی دیوارهای داخل برعکس بیرون فراخ بودن و دور. سیاه سیاه. داخلش یخچال‌های امروزی انواع سوسیس و بیکن و آب‌میوه رو تو خودش جا داده بود. یادم نیست چرا تو خواب با دوستای دبیرستانم رفتم داخلش اما این چند روزه بارها و بارها ذهنم بهش سرزده و هربار به دم اون در سبزه که می‌رسم و خاطره خنکی مغازه با پس‌زمینه نوستالژیک کوچه‌های قدیمی می‌خوره به صورتم یه دلشوره‌ای اعضا و جوارحمو پیچ می‌ده و حس می‌کنم یه دستی مدام خرمو میگیره و میبره به گذشته. بین خونه ها و مغازه هایی میچرخونه که دیگه وجود ندارن! شاید هیچ وقت اون شکلی نبودن.

حس عجیبیه. شاید از دور نگاه کردن به خونه وقتی می‌دونی بهترین چیزی که گیرت میاد فقط یه تصویر ذهنیه این‌طوری باشه.

نمی‌دونم تا حالا به فضانوردی که از پشت شیشه سفینه‌اش زمین رو نگاه می‌کنه فکر کردین یا نه؛

درست همون زمانی که تنها دور از خونه احساس منزوی بودن می‌کنه و به جای خالی خودش بین تمام چیزهای آشنا فکر می‌کنه، وقتی دلش برای غربت خودش میگیره و با فکر کردن به زمین و تصور تنها شدن تو فضایی که هیچکس اون رو به جا نمیاره و هیچ طرح‌واره آشنایی نیست دلپیچه میگیره...

احساس غربت می‌کنم! هربار منتظرم برگردم به جایی که مکان‌ها معنایی دارن و زندگی اونجا عمیقا در جریانه. طرح خونه‌ها و کوچه‌ها و خیابون‌های رویاهامو هیچ وقت از یاد نمی برم. اونا همیشه اونجان حتی اگه نتونم بکشم یا توصیف کنم. اهل دلی می‌گفت این حس هست چون باطن اون محل همون‌جاییه که روحت توش وقت می‌گذرونه. وقتی دست جسمت ازش کوتاهه. گفت واقعیت اون‌جا همون شکلیه. و من دلم برای دیدن اون واقعیت پرمی‌کشه.

گاهی فکر می کنم دیدنشون به اندازه  به خاطر آوردنشون شورانگیز نیست اما به هرحال دست از سرم برنمیدارن.

دارم فکر می کنم از توصیه غزل استفاده کنم...که طرح هارو به کلمه بیارم و ازشون برای داستان استفاده کنم. تنها ترسم اینه که حق مطلبشون رو ادا نکنم.

ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 21:53