For_What_it's_worth#

ساخت وبلاگ

 

سرد ... تلخ... جدی..مثل واقعیت!

لباس می پوشی! میری بیرون! با مردم حشر و نشر می کنی! حتی راحت به زن بیشعوری که جواب عذرخواهی تو با غرولند داده یه «گمشو بابا» نثار می کنی چون دیگه حوصله بحث کردن و معذرت خواستن بابت گناه نکرده رو به پدر و مادرتم نداری! چه برسه به ...!! حتی به خودت حق میدی وقتی کسی زیادی تو ابراز احساسات و شکوه و ناله اغراق کنه به دردش پوزخند بزنی و تو دلت بگی«جمع کن خودتو!» حس می کنی درد آدما برات مهم نیس...نه فقط آدما...حس می کنی که دیگه دردی و احساس نمی کنی...سرد سرد...مثل تیکه گوشتی که تو فریزر منجمد شده.

فکر می کنی که دیگه بزرگ شدی! به عکس جدیدت، به صورت کشیده و چشمای قهوه ای و پرفروغی که داره با یه لبخند کج و معنادار از قاب شش در چهار بهت نگاه می کنه خیره میشی و یادت میاد که همیشه تو عکسا تپل میفتادی!

حس می کنی یه چیزی نه تنها صورتت بلکه اندام و روحت رو هم کشیده تر کرده! تو خیابون و کوچه ها، موقع عبور و مرور قد راست می کنی و قدمای بلند برمیداری...حس می کنی این بی تفاوتی بهت یه نیروی خاص داده...همون چیزی که باعث شده تو لباسای جدیدت یه خانوم جدی بنظر برسی و کسی جرات نکنه بهت لقب دختر گیج با دندونای خرگوشی بده!

موقع حرف زدن مردم تو چشماشون خیره میشی و سعی می کنی با نگاه بی تفاوت بهشون بفهمونی دغدغه شون داره حوصله تو سر می بره و بهتره زودتر تنهات بذارن! حرف نمی شنوی و نظر نمیدی مگه مجبور شی و انقدر تلخ قضاوت می کنی که سوختن دل و جیگرشون و حس میکنی...شاید تو دلت لبخند هم بزنی اما برات بازی نبوده که برنده باشی! زیاد بغض می کنی... اما از گریه خبری نیست...مثل آسمون تهران تو روزای آلوده گاهی پر ابر میشی..گاهی رعد و برق...اما خبری از بارون نیست و حس می کنی هوا سنگین و سنگین تر میشه.

گاهی یاد روزای قدیم می کنی..انگار سال ها پیش بوده،تنها چیزی که سراغت میاد نتیجه و آخر کاره..یادت میاد که هرجا یه ذره..حتی یه ذره نرم و مهربون بودی همه محبت ها جاشون رو به بی اعتنایی یا توقع دادن.

پیش خودت فکر می کنی حتی اگر بخوای هم دیگه دلت نرم نمیشه...پیش خودت فکر می کنی مگه از اون جوش و خروش و گرما چه چیزی نصیبم شد غیر اینکه هرکی رسید صداقت و آرامش رو پای ضعف و بی خیالی دونست. همه بهش میگن لجبازی اما تو می دونی دیگه هیچ کس تو چارچوب بدن تو زندگی نمی کنه...خونه سرد و ساکت و جدیه!

اما خودت هم می دونی که اوضاع همیشه اینطوری نمی مونه...یه شب بلاخره آسمون برق میزنه..صدای رعد میاد...بعدم بوی بارون و صدای قطره هایی که روی زمین آروم می گیرن همه ی وجودت رو پر میکنه...

یه شب بلاخره یه نفر این در بدقلق و خراب و باز می کنه و میاد تو.

کاری به این نداره که همه جا سرد و خاموشه...به بی اعتنایی و تلخی تو هم کاری نداره...هیزمایی که از قبل تو انبار بوده رو میریزه تو شومینه میشینه کنارش و به هر بدبختی روشنش می کنه. همه جا روشن میشه و گرم...نه بخاطر تو...بخاطر همه ی روزایی که میومد کنار آتیش و خودش رو دلگرم می کرد...

اما این قصه پریان نیس!

اوضاع هیچ وقت مثل قبل نمیشه...هیچ کس بعد ازون تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی نمی کنه! همیشه یه گوشه هایی از این کلبه متروک و سرده...هنوزم بعضی وقتا دلت می خواد سر به تن بعضی آدما نباشه..بازم اعتماد و اتکا به بقیه سخته...بازم یه جاهایی دلت می خواد سر به کوه و دشت بذاری تا آدم نبینی! بازم دلت میشکنه...

اما یه آدم هایی، یه خاطره هایی، یه روزهایی باید بیان تا تو به تعادل برسی...تا بفهمی چطور باید بخندی که هم چشمای غمگینت برق بزنه هم دندونای خرگوشی ات از بین لبهات بیفته بیرون ...چجوری تو خیابونا راه بری که هم قدمای بلند برداری هم نفس های عمیق بکشی...

یاد بگیری که گاهی کنج تخت دراز بکشی و زل بزنی به سقف ، و گاهی صبح یه روز بارونی از خونه بزنی بیرون به آبشارای کوچیک کوه  تو مه و بارون خیره بشی...

انقدر روی خط درست بایستی که یاد بگیری این نیروی بزرگ قاطعیت رو چطور کنترل کنی که عزیزانت و زخمی نکنه و دل آدمارو نشکنی اما نذاری کسی تورو به خلاف میلت وادار کنه.

هرچقدر به این حس بیشتر کمک کنی تازه می فهمی همه ی زندگی معادله است! دو طرف علامت مساوی همیشه باید برابر باشن و ترازوی دنیا دو کفه داره!

مهم تر از همه اینکه یاد می گیری برای خوشحال بودن باید هزینه کرد...باید تن به ساختن خاطره داد، بهای حس خوشبختی رو با ترس از غمگین شدن پرداخت کرد و بجاش مدتی خوب و شاد زندگی کرد، اما این و فراموش نکرد که غم با زجر فرق داره و هیچ وقت نباید به دومی تن داد.

تنها چیزی که هیچ وقت نباید فراموش کنی اینه که خودت رو دوست داشته باشی و هیییچ وقت سرکوبش نکنی....حتی وقتی روشن بودن و گرما داشتن دردناکه...می دونی..اونایی که یه روز کنار این آتیش گرم شدن همیشه ممکنه دوباره برگردن، حتی اگه مجبور باشن خودشون دوباره روشنش کنن!

پ.ن: یعنی اگر این کلبه و آتش رو از من بگیرید عملا دستم بسته است!!

پ.ن2: کی به خودش اجازه داد نوبل امسال و از موراکامی دریغ کنه؟!

*

ناکاتا سری جنباند و گفت:« آره. به نظرم هست. اما راستش چندان هم مطمئن نیستم. غیر از گربه ها در تمام  طول عمرم چیزی که بشود به آن گفت دوست نداشته ام.»

میس سائه کی گفت:« من هم سال هاست که دوستی نداشته ام، جز در خاطراتم.»

-        «میس سائه کی؟»

-        «بله؟»

-        «در واقع من خاطره ای هم  ندارم. من کودنم،متوجهید؟  پس می شود به من بگویید خاطره، چجوری است؟»

میس سائه کی به دستهای خود روی میز زل زد، بعد سربرداشت و باز به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات از درون گرمت می کنند. اما در عین حال دوپاره ات می کنند.»

کافکا در کرانه هاروکی موراکامی

 

  

 

ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1396 ساعت: 4:08